سـرگرᓄـے

 

خودم:9

♥ یک شنبه 4 خرداد 1393

ساعت 16:6 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:

غضنفر با زنش میره پارک بلال بخورن،وقتی بلالی داشت اونا رو باد میزد، یه کدوم از اونارو برداشت و به زنش گفت: ببین قدرت خدار و همین بلال زمان پیامبر اذان می گفت!!

 

لره داشته کفر میگفته ی سیاهی هم میاد پیشش میشینه و میگه کفر نگو لره برمیگرده میگه:گوه نخور خیلی قشنگ آفریدتت طرفداریشم میکنی

 

 

♥ یک شنبه 4 خرداد 1393

ساعت 15:59 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
 
 

♥ شنبه 27 ارديبهشت 1393

ساعت 17:30 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
داستان طوطی هایی که حرف زشت میزنند
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت.او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت:من دوطوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که
 
 
 
            
 
بگویند«ما دوتا ف ح ا ش ه هستیم میای با هم خوش بگذرونیم؟»
 . این موضوع واقعا برای من دردسر شده است و آبروی من را به خطر انداخته...از شما کمک میخواهم مرا راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم . کشیش که از حرفهای خانوم خیلی جا خورده بود گفت:این واقعا تاسف دارد که طوطیهای شما چنین عبارتی را بلدند.من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم آنها خیلی خوب حرف میزنن و اغلب اوغات دعا میخوانند به شما توصیه میکنم که طوطیهایتان را به من بسپارید شاید در مجاورت طوطی های من آنها یاد بگیرند بجای آت عبارت وحشتناک کمی دعا بخوانند خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت کشیش در قفس طوطیهایش را باز کرد و خانم طوطیهای ماده اش را داخل قفس کشیش انداخت یکی از طوطیهای ماده گفت:مادوتا {همان جمله بالا را تکرار کردند}هستیم میای با هم خوش بگذرنیم؟طوطیهای نر نگاهی به یکدیگر کردند و یکی به دیگری گفت:اون کتاب دعارو کنار بزار دعاهامون مستجاب شدند

♥ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393

ساعت 17:18 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
حکایت ملا و درویش

حکایات خواندنی و حکایات جالب - حکایت یک ملا و یک درویش

 

یک ملا و یک درویش که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بلا درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.

دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

♥ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393

ساعت 17:12 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
حکایت باحال

حکایات خواندنی و حکایات جالب - کلاه فروش و میمون ها (حکایت)

 متن حکایت
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. این کار را کرد و دید میمون ها هم کلاه ها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سال های بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش را تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین امد و کلاه را از سرش برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: «فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.»

♥ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393

ساعت 17:9 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
داستان ترسناک

این داستان را دوستم برام تعریف کرده و قسم می خورد که واقعیه. دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، به جای این که از جاده اصلی بیایم، یاد حرف بابام افتادم که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

واسه خوندن بقیه داستان برید ادامه مطلب

باورکن ضرر نمیکنی


✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393

ساعت 17:7 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
داستان باحال

سلام من محسن ربیعی هستم 24 سالمه ساکن کرج از بچگی

 با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی

 ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و

احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما

یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید

و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.

بقیه برید ادامه مطلب بخونین باحاله

 


✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393

ساعت 16:55 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
داستان ترسناک

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد
صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملاً راهرو و پله هایی ...
که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود

بقیه در ادامه مطلب


✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ سه شنبه 23 ارديبهشت 1393

ساعت 16:51 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:

امروز سوار تاکسی شدم،

کرایه میشد هزار تومن...

منم یه هزاری پاره از یه راننده ی دیگه گرفته بودم گفتم بذار قالبش کنم به این بنده خداو

خلاصه همینجوری که تو فکر پارگی پولِ بودم....

یه هو دیدم رسیدم به جایی که باید پیاده بشم

میخواستم تیریپ شخصیت بذارم واسه راننده مِن بابِ پارگی هزاری،

بگم "آقا من همینجا پیاده میشم،ببخشید پولم پارست"

که دیدم دارم از جایی که باید پیاده بشم رد میشم...

یه هو حول شدم گفتم:"ببخشید آقا... من همینجا پاره میشم!!!

..................................................................................................

 

حس میکنم خدا من رو از خاک حاصلخیز آفریده

.
.
.
.
.
شب ریشم رو میزنم ، صبح ته ریش تحویل میگیرم!!

 

.................................................................................

 

بابام خطاب به من:

مروارید هیچ می دونستی ناپلئون وقتی به سن تو بود، شاگرد اول کلاسش بود ؟!
  منم جواب دادم:
پدر جان هیچ می دونستی که نـــاپلئون وقتی به سن شما بــود،
امپراتور بود؟ !!

از خونه انداختم بیرون

الانم دارم از تو خیابون براتون پست میذارم

مگه حرف بدی زدم آخه

...................................................................................

 

به این نتیجه رسیدم که اگه مامانم فقط یه روز بره بیرون خرید بعد مارو تو خونه تنها بذاره من و بابام و داداشم سر فوتبال pes 2013   میزنیم همدیگه رو میکشیم!!!

 

................................................................................................

 

ناخن مصنوعی!!!
مژه مصنوعی!!!
 مـوی سر مصنوعی!!!
 دماغ عملی!!!
گونه ها تزریقی!!!
 ...
 ...
...
 لب ها تزریقی!!!
ابروها تاتوی!!!
 رنگ پوست غیر واقعی
 و....!!!
اما هنوز بانوهای دوست داشتنی سرزمینم
 در شگفت و شکایتند که چرا مرد واقعی پیدا نمی کنن !!!

 

..............................................................................................

 

این آپارتمان نشینیم خیلی عذابه ها !!

رفتم زیر دوش دارم آهنگ می خونم، بعد از پنج دیقه

مادرم اومده دمه حموم
می گه : دختر همسایه اومد گفت:
ما از آهنگای تتلو خوشمون نمیاد ، امیرتتلو بخون !!

 

................................................................................................

 

لذتی که در پاشیدن گاز پوســـت پرتقال تو چش و چال یکی هست، تو خوردن خود پرتقال نیست

 

......................................................................................................................................

 

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺷﻤﺎﻡ ﻣﻮﻗﻊ SMS ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻟﺤﻨﺸﻮﻥ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﻣﯿﺸﻪ؟
ﻣﺜﻠﻦ : ﺳﻼﻡ ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺎﻥ ﺑﺨﺮ؟

 

....................................................................................................

 

آیا می دانید سگ از نژاد اسب است و خود اسب هم از نژاد ماموت یا همین فیلهای امروزی است؟

آیا می دانید اگر سر خود را سه بار محکم به دیوار بکوبید اصلاً دردتان نمی گیرد؟
.......
آیا می دانید اگر انگشت انداخته چشمتان را از حدقه دربیاورید کار درستی انجام داده اید؟
......
آیا می دانید اگر بیایید من یک پس گردنی به شما بزنم کلیه سموم بدنتان دفع می شود؟
...........
آیا می دانید که همه اینها چرت و پرت بود؟ و آیا می دانید شما الآن اوسگول شده اید؟
.........
آیا می دانید هرچه الآن در دلتان به من فوش دادید خودتان هستید؟
 
...................................................................................................
 

پشت نویسی کارت عروسی قلی :

حاج حسنعلی و خانواده محترم ، بجز پسر وسطی کرمعلی   کصافط بی تربیت...
خاک تو سرتون با اون بچه تربیت کردنتون ، اصلا نمیخوام بیاید.

 

...................................................................................................

 

پسرا خیلی موجودات با احساسی ان !

.

.

.

.

.

 

 

مثلا احساس تشنگی میکنن...

احساس خستگی....

و کلی حس دیگه....

دیدین چه با احساسیم؟؟

 

.............................................................................................

 

تو کلاس داشتم با دوستم پچ پچ میکردم
دبیر اومد با خط کش بهم اشاره کرد و گفت :
ته این خط کش یه آدم ابله وجود داره
 ... منم گفتم : اقا منظورتون کدوم تهشه ...
:| نمیدونم چی شد که اخراجم کرد

 

...........................................................................................

 

اقا من نکات حروف انگلیسی رو کشف کردم :

حرف R همون حرف P هست فقط خسته بوده پاهاشو باز کرده !

حرف Z همون حرف N هست فقط خوابیده !

حرف @ هم همون a هست فقط مقنعه سرش کرده !

 

وااااااااااااای چقدر باهوشم ^_^

 

..........................................................................................

 

ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭼﯿﻨﯽ ﺩﺍﺷﻢ !
 ﺑﺮﺍﻯ ﻋﻴﺎﺩﺗﺶ ﺗﻮ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﺶ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻡ
ﺩﻭﺳﺖ ﭼﯿﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ:
 ﭼﻴﻨﮓ ﭼﻮﻧﮓ ﭼَﻦ ﭼﻮﻭﻥ ﻭ ؛
 ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ !!.
 ﺑﺮﺍﻯ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﭼﻴﻦ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩﻡ !.
 ﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﭼﯿﻨﯽ ﻣﻌﻨﯿﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ
 ﻭ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﭼﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ :
 ﭘﺎﺗﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﻴﻠﻨﮓ ﺍﻛﺴﻴﮋﻥ ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻛﺼﺎﻓﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻄﻂ :

 

 

♥ جمعه 5 ارديبهشت 1393

ساعت 20:9 توسط ツMƠƦƔƛƦƖƊツ:
Design By : Bia2skin.ir

صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 19 صفحه بعد